قرار است گفتگو با «هادی ربیعی» مدیر دبستان علامه طباطبایی – واحد نیاوران در اتاق کار او انجام شود. در بدو ورود به ساختمان مدرسه، رنگ شاد دیوارها و کاردستیهای نصب شده روی آن، خودنمایی میکند. سالن بازی کفپوش شده و میز و صندلیهای کوچک به صورت مرتب کنار هم قرار گرفته است. آنطور که ربیعی میگوید هدف از چنین تزئینی، ایجاد فضایی شاد برای بچههاست. آقای مدیر در زنگهای ورزش با دانشآموزان بازی میکند، برایشان کتاب میخواند و قصه میگوید. ربیعی اعتقاد دارد مدرسه باید محل زندگی باشد و زندگی بدون شادی زیبا نیست. این گفتگو با پرسشی از ربیعی درباره شادی در دوران کودکی خودش آغاز میشود.
در دوران تحصيل، خودتان هم دانشآموز شادي بوديد؟
خيلي زياد.
شيطنتهايتان را به ياد داريد؟
معمولا طوري شيطنت ميکردم که کسي نفهمد. از طرفي درس خوبي داشتم و معلمها حساب ديگري برايم باز کرده بودند، بچهها را دور خودم جمع ميکردم و براي کارهايمان نقشه ميکشيديم! البته در دوره ابتدايي به شدت دانشآموز آرامي بودم ولي در راهنمايي تغيير کردم.
دليل اين تغيير چه بود؟
در تابستانِ کلاس پنجم، به دلايلي مجبور شدم کار کنم. اولين کارم اين بود که نوشابه ميخريدم و آن را در ظرفهاي پلاستيکي ميريختم و در مدرسه و کوچه ميفروختم. خيليها پول کافي نداشتند تا نوشابه را با شيشه اصلياش بخرند و من با اين کار قيمت نوشابه را چند برابر کمتر ميکردم. براي خودم هم سود داشت. مدتي هم جعبه شانسي ميفروختم. بعد از آن، يک ماه و نيم در خياطي به عنوان پادو کار کردم. کار در خياطي تجربه جالبي بود. بدي اش اين بود که حرفهاي ناپسند ياد گرفتم و خوبياش هم اين بود که اعتماد به نفسم بيشتر شد. اين تجربه باعث شد در دوران راهنمايي سردسته دانشآموزان شوم!
يعني به آن ها آموزش ميداديد چطور کارهاي شيطنت آميز انجام دهند؟
بله. يادم ميآيد در دوره راهنمايي، بچهها تصميم گرفتند به معلمي که دوستش نداشتيم هديهاي بدهند. دليلش اين بود که او بدون دليل عصباني ميشد و شروع به داد و بيداد و کتک زدن بچهها ميکرد. پس بايد هديه جالبي! به او ميداديم. کادو کردن آجر، جوراب سوراخ و خودکارِ تمام شده، از اولين ايدههايم بود. بعد از دادن آن هديه تا يک هفته از همه معلمها و در همه زنگها، کتک ميخوردم! (ميخندد)
خانوادهتان چه واکنشي به تنبيـه شدنتان نشان ميدادند؟
آنها کاري نکردند. چون اصلا خبردار نشدند. آن زمان مثل الان نبود که خانوادهها زياد پيگير مدرسه بچهها باشند. ناگفته نماند گاهي هم هديههايي خوب به معلمها ميداديم. مثلا يک بار به معلم دينيام خودکار پارکر بسيار زيبايي هديه دادم.
اين خودکار زيبا را چطور تهيه کرده بوديد؟
در دبيرستان معلمي بود که خيلي دوستش داشتم. آقاي سلطانيان، معلم ديني ما بود و در ادب و شخصيت همتا نداشت. براي به دست آوردن پول خريدن خودکار و هديه دادن، مجبور شدم مدتي جورابفروشي کنم. يادم است يک بار موقع فروش جوراب، آقاي جوادزاده – قائممقام فعلي مجتمع علامه طباطبايي- را ديدم. ايشان آن زمان معلم من بود و نمي خواستم که جوراب فروشيام را ببيند. پس تا چند دقيقه با روشهاي مختلف بين مردم پنهان شدم تا ايشان از آنجا عبور کند!
حدس ميزنم معلمتان باعث شده بود تا به درس ديني علاقه زيادي پيدا کنيد؟
بله دقيقا. البته همين آقاي سلطانيان يک بار تجديدم کرد. خيلي ناراحت بودم و نميفهميدم چرا اين اتفاق افتاد. صدايم کرد و گفت: جوابها را خوب نوشتي ولي به علت بدخطيات بايد تجديد شوي! اين موضوع خيلي برايم سنگين بود. به چند کلاس خوشنويسي براي ثبتنام سر زدم اما شهريههايش آنقدر بالا بود که نميتوانستم ثبتنام کنم. همان روزها چشمم به جملهاي بزرگ روي ديواري در ميدان بهمن افتاد. با خط بزرگ و نستعليق نوشته بود: «فرزند صالح گلي از گلهاي بهشت است.» اين چند خط را در دفترم به جاي نوشتن، نقاشي کردم و تا چند روز از روي آن مينوشتم. تمرين را آنقدر ادامه دادم تا کمکم اعتماد به نفسِ خوشخط نوشتن را پيدا کردم. درنهايت بدون هيچ کلاسي خطم را تغيير دادم.
آقاي ربيعي؛ تفريحات دوره دانشآموزيتان چه بود؟
در دبستان فقط درس ميخواندم و کلاس قرآن ميرفتم. بيشترين فعاليتم در دوران دبيرستان نيز همينها بود. البته فوتبال هم بازي ميکردم. با اينکه جثه کوچکي داشتم ولي فوتباليست خوبي بودم. در شطرنج هم مهارت داشتم و يک بار در مسابقات منطقهاي که درس ميخواندم اول شدم.
تا به حال تقلب کردهايد؟
بله. در دوران راهنمايي، يک همکلاسي به نام بهروز داشتم. مثل کساني که فشار خون بالايي دارند، گردن سرخ رنگِ عجيبي داشت. هر موقع درس نميخواندم يا امتحاني سخت داشتيم، فرمولها را پشت گردن بهروز مينوشتم. او جلوي من مينشست. هر وقت با خودکار به پشتش ميزدم گردنش را صاف ميکرد و من مطالب را ميديدم. هيچکس هم شک نميکرد. (ميخندد)
چه شد که شغل معلمي را انتخاب کرديد؟
از بچگي دوست داشتم معلم شوم. از کلاس اول دبيرستان هم معلم قرآن شدم. قرآن خواندن من خيلي خوب بود و هميشه نفر اول مسابقات منطقه ميشدم. در دبيرستان به درخواست مدير مدرسه راهنماييام براي دانشآموزان کلاس اول قرآن درس ميدادم.
براي يک دانشآموز دبيرستاني معلمي کردن سخت نبود؟
واقعا سخت بود. آن سال خيلي اذيت شدم. قدم کوتاه بود و خيلي ها از من بلندتر بودند. تجديد شدههاي دو ساله و سه ساله هم در کلاس داشتيم. خيلي مواقع با آن ها درگير بودم.
نظرتان درباره شيطنتهاي بچههاي امروزي چيست؟
شديدا موافق هستم! البته شيطنتهاي ما آن زمان آسيب زننده نبود و کارهايي بود که فکر ميکرديم جالب است و فقط با آن ميخنديديم.
اخبار پیشنهادی